نیمی از امروز را در درمانگاه و روی یک تخت.با پتویی رنگ پریده گذراندم.درمانگاه نه آمپول داشت نه سرم.نیم ساعت بصورت غش کرده روی تخت بودم و هیچ آدمی حتی حالم را نپرسیده بود.چرا پرستارها بیخیال بودند؟!.میتوانستم در آن لحظات بمیرم.مردن به همین راحتی است.حتی در ذهنم برای خودم اذان خواندم.خداحافظی کردم با همه.چندین بار هم به این فکر کردم که چرا به تو مستقیما نگفتم دوستت دارم.به دختری هم که آخرین باری که آنجا بود هم حتی فکر کردم.اینکه تنها بود.اینکه گریه میکرد از تنهایی اش.

من امروز چندین درس گرفتم.از شدت درد و نیمه بیهوش.اول اینکه سلامتی مهمترین آرزو باید باشد برای همه.دوم تنهایی در بعضی موقعیت ها دردناک است و غیر قابل تحمل.سوم هر وقت حس کردید رفتنی هستید برای خودتان اذان بخوانید.به شدت آرام میشوید.پنجم مرگ این چنین نزدیک است.

هشت و چهل و چند دقیقه در کوچه!

زمان مرگ 4و چند دقیقه عصر!

ازدواج با پول باباها!

اینکه ,هم ,شدت ,فکر ,اذان ,چندین ,فکر کردم ,شدت درد ,درد و ,از شدت ,و نیمه

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

زارامگ شرکت تبلیغاتی بهنما | 28426529 021 گنج حکیم دانشکده دامپزشکی کازرون ارتفاع کاران ماه تاب فروشگاه اینترنتی وبلاگ سیستم نیازمندی های سی سی ال فروش فایل صدای مشاور گروه صنعتی پوشش زاگرش